طراحی شده توسط پونه بهنام

۰۹۱۲۲۴۶۴۰۳۳

بازار سیاه

پیرزن با هیکل عریضش که یک سوم خیابان را اشغال کرده بود در خیابان های تنگ و تاریک که نور مهتاب شب بهار روشنایی کمی به آن می داد قدم می زد. نورهای سوسوزنان مشعل ها ی خیابان را از پایین آسمان شبیه کرم ابریشم نشان می داد . گام های سنگین پیرزن ترس را بر دل فروشندگان بازار سیاه می انداخت. بازاری که اجناسی که در آن فروش می رفت سفیدتر از اسم بازارش بود. مکانی برای فروش موهایی به سفیدی برف، دندان های به زیبایی مروارید، قلب های سرد اما تپنده.

بازاری که خریدارانش افراد مرفه بودند که برای خرید آنچه در بازارهای عادی پیدا نمی شود به آنجا می رفتند. دقیفا دو کوچه پایین تر از خیابان اصلی بازار ، افراد فقیر داخل اتاقک های که تنها با نور شمع روشن شده بود می رفتند و جراحان یا بگویم شکارچیان بازار دندان هایشان را در می آوردند،موهای سام ها را قیچی می کرند و اندام های داخلی بدن گرسنگان را خارج می کردند. برخی از آنها می مردند و دیگران که شانس می آورند پول را می گرفتند و چند روز بعد به دلیل عفونت می مردند.

اما امشب پیرزنی در بازار بود که نه فروشنده بود و نه خریدار ….

 

…..ادامه بده ….؟؟؟؟

 

1.5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم

نه فقیر بود و نه ثروتمند گام های سنگینی داشت و با هر گام لرزه به دل فروشندگان و خریداران می انداخت

آیدین

نگاهی تیز به مغازه قلب فروشی انداخت و چند لحظه مکث کردو با دو گام وارد مغازه شد .فروشنده جلو آمد و پرسید چه میخواهی ؟ قلب جوان دارم قلب کودک قلب زن می خواهی یا قلب مرد ….

روژینا

پیرزن نگاهی به چهره فروشنده انداخت و گفت قلب شیر می خواهم داری …

حسین

ادامه داستان
امشب پیرزنی در بازار بود که نه فروشنده بود و نه خریدار، بلکه شبحی بود از گذشته‌ای دور. او با چشمانی که گویی تمام تاریکی‌های جهان را در خود بلعیده بود، آرام و بی‌وقفه در میان دالان‌های نمور بازار پیش می‌رفت. نگاهش از روی اجناس نمی‌لغزید، بلکه مستقیماً به چهره‌های ترسیده فروشندگان می‌دوخت، گویی در جست‌وجوی چهره‌ای خاص بود. صدای خش‌خش لباس‌های کهنه‌اش با ناله‌های ضعیفی که از پشت درهای بسته اتاقک‌ها به گوش می‌رسید، درهم می‌آمیخت. او همان “جمع‌کننده بدهی‌ها” بود، افسانه‌ای که حتی شجاع‌ترین شکارچیان نیز در حضورش به لرزه می‌افتادند؛ کسی که نه برای خرید اندام، بلکه برای پس گرفتن جان‌هایی آمده بود که سال‌ها پیش در ازای مقداری پول فروخته شده بودند و اکنون زمان بازپس گیری فرارسیده بود. دستان پینه‌بسته‌اش را به سوی یکی از فروشندگان دراز کرد و صدایش که صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی بود در فضا پیچید: “آمدهام که آنچه را که مال من است، پس بگیرم.”

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x