پیرزن با هیکل عریضش که یک سوم خیابان را اشغال کرده بود در خیابان های تنگ و تاریک که نور مهتاب شب بهار روشنایی کمی به آن می داد قدم می زد. نورهای سوسوزنان مشعل ها ی خیابان را از پایین آسمان شبیه کرم ابریشم نشان می داد . گام های سنگین پیرزن ترس را بر دل فروشندگان بازار سیاه می انداخت. بازاری که اجناسی که در آن فروش می رفت سفیدتر از اسم بازارش بود. مکانی برای فروش موهایی به سفیدی برف، دندان های به زیبایی مروارید، قلب های سرد اما تپنده.
بازاری که خریدارانش افراد مرفه بودند که برای خرید آنچه در بازارهای عادی پیدا نمی شود به آنجا می رفتند. دقیفا دو کوچه پایین تر از خیابان اصلی بازار ، افراد فقیر داخل اتاقک های که تنها با نور شمع روشن شده بود می رفتند و جراحان یا بگویم شکارچیان بازار دندان هایشان را در می آوردند،موهای سام ها را قیچی می کرند و اندام های داخلی بدن گرسنگان را خارج می کردند. برخی از آنها می مردند و دیگران که شانس می آورند پول را می گرفتند و چند روز بعد به دلیل عفونت می مردند.
اما امشب پیرزنی در بازار بود که نه فروشنده بود و نه خریدار ….
…..ادامه بده ….؟؟؟؟
نه فقیر بود و نه ثروتمند گام های سنگینی داشت و با هر گام لرزه به دل فروشندگان و خریداران می انداخت