تاریخ : 1402/3/21
دستام سر شدند حس سرما از شانه هایم شزوع شد و مثل موجی پرقدرت در حال پخش شدن در کل بدنم است.
پاهای لاغرمردنی ام تنها قسمتی از بدنم است که می توانم احساس کنم .اما کمی بعد گونه های خجل شده ام را با گرمای اشک هایم حس می کنم . از پشت می افتم و سایه ام از روی این کره ی خاکی محو می شود.
باد بین موهای موج دارم می پیچد .حس می کنم روح خسته من بین دو دنیا گیر کرده است. با آنکه زندگی در این دنیا تنها آرزوی من در مدت زنده بودنم بود اما من دوره ی بعدی را انتخاب می کنم. زمان تنها حریفی بود که برای جنگیدن با او شمشیر کشیدم . اما در این جنگ بردی در کار نبود.
کل زندگی ام ، سرنوشت ، را چاقویی بر روی گلویم می دانستم . اما برای برملا شدن این حقیقت ثانیه های زیادی خودرا به باد سپردم.
جسمم مانند یک تکه چوب بی حس شده است.اما روح باقدرتم ، در هاله ای فیروزه ای رنگ جسم جانم را ترک می کند.دیگر هیچ وابستگی به این دنیای مادی ندارم.روحم تنها مانند دو چشم ، بدنم را روی شن های سرد می بیند و برخلاف جاذبه زمین بالا و بالاتر می رود و منظره دید من کوچک و گوچکتر.
دیگر من در این دنیا وجود ندارم . با ماه آمیخته می شوم و حافظه من از شادی ها و سختی خای زندگی پاک می شودو کوله بار روحم راهی جسمی تازه نفس می شود.
به امید زنده هایی که زندگی می کنند.
کل زندگی ام ، سرنوشت ، را چاقویی بر روی گلویم می دانستم . اما برای برملا شدن این حقیقت ثانیه های زیادی خودرا به باد سپردم.
جسمم مانند یک تکه چوب بی حس شده است.اما روح باقدرتم ، در هاله ای فیروزه ای رنگ جسم جانم را ترک می کند.دیگر هیچ وابستگی به این دنیای مادی ندارم.روحم تنها مانند دو چشم ، بدنم را روی شن های سرد می بیند و برخلاف جاذبه زمین بالا و بالاتر می رود و منظره دید من کوچک و گوچکتر.
دیگر من در این دنیا وجود ندارم . با ماه آمیخته می شوم و حافظه من از شادی ها و سختی خای زندگی پاک می شودو کوله بار روحم راهی جسمی تازه نفس می شود.
به امید زنده هایی که زندگی می کنند.
اشتراک در
وارد شدن
0 نظرات
قدیمیترین