تاریخ: 1402/2/7
من ایستاده در غبار با شعمی نیم سوز در دستم زیر اسمانی به رنگ قیر، انتظار ندایی از پس افق های کوه های سر به فلک کشیده را میکشم که با گذر نه چندان زیاد زمان تکه های پراکنده ی امیدم را به باد می سپارد.
من با آخرین تکه ی امیدم می افتم و میگذارم باد او را با خود ببرد. پاهای نیمه لختم را در آغوش میگیرم . بعد چند ثانیه اشک هایم از ظرف لب به لب چشمانم سرازیر شد. جهان مثل سیاهی بیکران از جلوی چشمانم میگذرد و من در خلاء محو می شوم . در همان هنگام صدای سرد و خش داری در گوشم زمزمه میکند” هنگامی که ماه در آسمان پنهان و خورشید هنوز طلوع نکرده باشد و زمین در مه غلیظ خود فرو رفته باشد دریچه های زمان باز می شود و بعدی جدید به این مه بی پایان اضافه خواهد شد. اگر بخواهید از زمان و همینطور از بعد خود خارج و پا به دنیایی بینهایت بگذارید نباید فقط تماشاچی باشید برای دنیایی که هضم این به هم ریختگی طبیعت را ندارد؛ باید خنجر های یخ زده ی خود را بیرون بکشید و تن به مبارزه ی نا عادلانه اش بدهید دستتان را روی عقربه های بیرحم ساعت بگذارید “
زمان. کمیتی خارج از کنترل بشر که سال ها متمادی حالت های خود را یکی پس از دیگری بی وقته بی مکث در این دنیا به نمایش قرار داده است.