طراحی شده توسط پونه بهنام

۰۹۱۲۲۴۶۴۰۳۳

سر تیز( بخشی از رمان که هنوز اسم هم ندارهꙬ)

تاریخ: 1403/8/18

صاعقه همچون تازیانه به بدنه اسمان میخورد و ابر های بارانزا از درد  گریه میکردند و باران همینطور شدت میگرفت ابرها جلوی نور سو سو کشان ستارگان را گرفته بودند و اسمان جنگل در تاریکی مبحوس شده بود حالا فرقی نمیکرد چه کسانی میتوانند ببینند و چه کسانی نمیتوانند مردمانی روستا نشین که تا گردن زیر خرفاتشان غرق شده بودند سحر شده بودند انها فقط میخواستند اخرین ساحره ی روستایشان را هم بکشند انها نمیخواستند زن و بچه‌هایشان را در همچین شبی تنها بگدارند نمیخواستند تا این حد خطر کنند و وارد جنگل شوند ولی این تاوانی بود که برای قتل باید میدادند پس جنگل هم صدای انها را شنید و خشمشان را چندین برابر کرد

در فضای نسبتا بازی کمی به سمت شمال که با درختان سرو و کاج احاطه شده بود کلبه ی جنگلی در اثنای زمین گل الود به چشم میخورد روی سقف کلبه علف هرز رشد کرده بود روی پنچره ها افتاده بود از لای شیار های ریز کلبه شبدر چهار برگ رشد کرده بود کلبه انقدر کوچک بود که یک ادم بزرگ باید سرش را خم میکرد که از در عبور کند و میتوانست با پنچ قدم داخل را بگردد و دوباره به در برسد انگار که ان کلبه برای بچه ها درست شده بود .

شب بود اما در تاریکی شب هنوز رنگ های بنفش و زرد  و نارنجی که روی زمین ریخته شده بودند به چشم میخورد هنوز تفنگ های ابپاش که گوشه ای رها شده بودند به چشم میخورد سبزی های کوهی و الو های جنگلی که روی میز گردی بود هم به چشم میخورد  و چاقوی دسته چوبی حکاکی شده ای هم به چشم میخورد همه ی این ها به چشم میخورد

اما زجه های دخترک شنیده میشد بوی خون از روی پیرهنش به مشام میرسید و درد بی پایان او هم حتی از پشت دیوار ها لمس میشد صدای پای مردمان بیشتر از زمین قلب دخترک را میلرزاند ان شب با همان باران سیل اسا زمین های تازه شخم خورده را خراب نشد رود ها طغیان نکردند انگار قطرات باران فقط در زمین های گلی فرو میرفتند اما همیشه اینطور نبود با وجود زمین های ترس باران غم با ترس امیخته نمیشد از بین نمیرفت بیشتر میشد شاید باران غم انقدر میبارید که سد های امید هم در هم میشکست شاید دختری تنها در کلبه دستانش را روی زمین سرد میکشید و دنبال چاقو ی دسته زبرش میگشت ایا او میخواست از جنگ دست بردارد یا میخواست  برای زندگی تباه شده اش بجنگد هیچکس نمیداست که ولی آن شب ان جنگل و ان اتفاقات از یک دخترک میتوانست یک بزدل و ترسو بسازد و یا یک جنگجویی که برای زندگی اش میجنگد انتخاب با خودش بود سر تیز به سمت مردمانی که خانواده اش را کشته بودند فقط برای اینکه نابینا بودند و یا انتخابی راحت تر سریع تر برای پایان دادن به درد هایش به رنج هایش به غم هایش حتا برای خاتمه دادن زندگی اش سر تیز به سمت قلب خودش.

همیچی در فاصله ی بین زندگی و مرگ بی معنی میشود انگار که مرگ احساسات را  سر میکند منجمدشان میکند و در اخر در خود حل میکند دختر لبه ی تیز چاقو را با انگشتانش لمس میکند و به دسته ی زبر و چوبی اش میرسد و لبه ی تیزش را به سمت خودش برمیگرداند .

لحظه ای شاید مرگ و شاید بزدلی دختری که خودش را کشت و شاید زارعانی که دوباره جشن میگرفتند و حتا شاید پایان اما خاطرات دختر مانند کرم در ذهنش وول میخورد و در یک ان بلند مشود و الان شاید دختری که مچش را چرخاند شایده دختری که در کلبه را باز کرد و شاید دختری که فریاد کشید و شاید دختری که انتقام گرفت و شاید دختری که چاقوی پدرش را خونین کرد ولی شاید ها شاید درست نباشد شاید او بزدل نباشد و شاید هم او قاتل نباشد شاید او دختری باشد که بخواهد زنده بماند چاقو را پرت میکند و خودش را پشت میز قایم کند زاعران که همان حالا هم در دو قدمی کلبه هستند میخندد و نزدیک و نززدیک تر میشوند دخترک دستانش را جمع میکند یاد خانواده اش میافتد همه ی شان طاعون گرفته اند از سمی که توی ابشان ریختند ولی او هم از ان اب خورد ولی زنده ماند طاعون نگرفت توی راه فرار زخمی شد و الان زنده است پس سرنوشت او زنده ماندن است سرنوشت او انتقام گرفتن است اما او نمیتواند او نمیتواند کور کورانه ادم بکشد او نمیتواند اما چاقو را برمیدارد و شاید را به تحقق میرساند فریاد میزند و به سمت زارعان خیز برمیدارد اما ناگهان رشته ی بزرگی از صاعقه به دختر میخورد و همان جا می افتد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x