تاریخ: 1403/10/9
غم مانند پارچه ای حریر به دور واقعیت می پیچد و می پیچد . تا جاییکه واقعیت پنهان می شود و تنها رگه های توهم زیر نور مهتاب خودنمایی می کنند.توهم شیرینی غیر قابل تصوری بعد از غم دارد. شیرینی زنده بودن خانواده داشتن . فقط برگشتن به دو روز پیش. فقط 48 ساعت پیش ، فقط 2880 دقیقه پیش، فقط1،728،000 ثانیه پیش.
باد تندی می وزد و زمان را مانند دانه های شن با خود می برد . تندتر از قبل و خشمگین تر از قبل و خود را به زور از هاله های نارنجی رنگ بین دو کوه بالا می کشد. زارعان که همپنان به دنبال ردپای خونین دخترک هستند لحظه ای می ایستند و به کلبه ای پوسیده در جنگل نگاهی می اندازند و پوزخندی می زنند.
غم،خشم و شادی و خوشبختی که در گذشته دفن شده اند ،سرزنش ، حس سوختن و قلبی که داشته از سینه جدا می شد ، دخترک را مجبور به برداشتن چاقوی دسته چوبی کنتر دستش کرد.
شاید برای فرار از غم ساده ترین راه حل رها کردن باشد.اما تنهاترین نیست، بهترین نیست ولی برای دخترکی که حوادث غیر معمولی را تجربه کرده بود معمول ترین راه حل بود . جنگیدن یا رها شدن …