تاریخ: 1403/10/9
غم مانند پارچه ای حریر به دور واقعیت می پیچد و می پیچد . تا جاییکه واقعیت پنهان می شود و تنها رگه های توهم زیر نور مهتاب خودنمایی می کنند.توهم شیرینی غیر قابل تصوری بعد از غم دارد. شیرینی زنده بودن خانواده داشتن . فقط برگشتن به دو روز پیش. فقط 48 ساعت پیش ، فقط 2880 دقیقه پیش، فقط1،728،000 ثانیه پیش.
باد تندی می وزد و زمان را مانند دانه های شن با خود می برد . تندتر از قبل و خشمگین تر از قبل و خود را به زور از هاله های نارنجی رنگ بین دو کوه بالا می کشد. زارعان که همپنان به دنبال ردپای خونین دخترک هستند لحظه ای می ایستند و به کلبه ای پوسیده در جنگل نگاهی می اندازند و پوزخندی می زنند.
غم،خشم و شادی و خوشبختی که در گذشته دفن شده اند ،سرزنش ، حس سوختن و قلبی که داشته از سینه جدا می شد ، دخترک را مجبور به برداشتن چاقوی دسته چوبی کنتر دستش کرد.
شاید برای فرار از غم ساده ترین راه حل رها کردن باشد.اما تنهاترین نیست، بهترین نیست ولی برای دخترکی که حوادث غیر معمولی را تجربه کرده بود معمول ترین راه حل بود . جنگیدن یا رها شدن …
تاریخ: 1403/8/18
صاعقه همچون تازیانه به بدنه اسمان میخورد و ابر های بارانزا از درد گریه میکردند و باران همینطور شدت میگرفت ابرها جلوی نور سو سو کشان ستارگان را گرفته بودند و اسمان جنگل در تاریکی مبحوس شده بود حالا فرقی نمیکرد چه کسانی میتوانند ببینند و چه کسانی نمیتوانند مردمانی روستا نشین که تا گردن زیر خرفاتشان غرق شده بودند سحر شده بودند انها فقط میخواستند اخرین ساحره ی روستایشان را هم بکشند انها نمیخواستند زن و بچههایشان را در همچین شبی تنها بگدارند نمیخواستند تا این حد خطر کنند و وارد جنگل شوند ولی این تاوانی بود که برای قتل باید میدادند پس جنگل هم صدای انها را شنید و خشمشان را چندین برابر کرد
در فضای نسبتا بازی کمی به سمت شمال که با درختان سرو و کاج احاطه شده بود کلبه ی جنگلی در اثنای زمین گل الود به چشم میخورد روی سقف کلبه علف هرز رشد کرده بود روی پنچره ها افتاده بود از لای شیار های ریز کلبه شبدر چهار برگ رشد کرده بود کلبه انقدر کوچک بود که یک ادم بزرگ باید سرش را خم میکرد که از در عبور کند و میتوانست با پنچ قدم داخل را بگردد و دوباره به در برسد انگار که ان کلبه برای بچه ها درست شده بود .
شب بود اما در تاریکی شب هنوز رنگ های بنفش و زرد و نارنجی که روی زمین ریخته شده بودند به چشم میخورد هنوز تفنگ های ابپاش که گوشه ای رها شده بودند به چشم میخورد سبزی های کوهی و الو های جنگلی که روی میز گردی بود هم به چشم میخورد و چاقوی دسته چوبی حکاکی شده ای هم به چشم میخورد همه ی این ها به چشم میخورد
اما زجه های دخترک شنیده میشد بوی خون از روی پیرهنش به مشام میرسید و درد بی پایان او هم حتی از پشت دیوار ها لمس میشد صدای پای مردمان بیشتر از زمین قلب دخترک را میلرزاند ان شب با همان باران سیل اسا زمین های تازه شخم خورده را خراب نشد رود ها طغیان نکردند انگار قطرات باران فقط در زمین های گلی فرو میرفتند اما همیشه اینطور نبود با وجود زمین های ترس باران غم با ترس امیخته نمیشد از بین نمیرفت بیشتر میشد شاید باران غم انقدر میبارید که سد های امید هم در هم میشکست شاید دختری تنها در کلبه دستانش را روی زمین سرد میکشید و دنبال چاقو ی دسته زبرش میگشت ایا او میخواست از جنگ دست بردارد یا میخواست برای زندگی تباه شده اش بجنگد هیچکس نمیداست که ولی آن شب ان جنگل و ان اتفاقات از یک دخترک میتوانست یک بزدل و ترسو بسازد و یا یک جنگجویی که برای زندگی اش میجنگد انتخاب با خودش بود سر تیز به سمت مردمانی که خانواده اش را کشته بودند فقط برای اینکه نابینا بودند و یا انتخابی راحت تر سریع تر برای پایان دادن به درد هایش به رنج هایش به غم هایش حتا برای خاتمه دادن زندگی اش سر تیز به سمت قلب خودش.
همیچی در فاصله ی بین زندگی و مرگ بی معنی میشود انگار که مرگ احساسات را سر میکند منجمدشان میکند و در اخر در خود حل میکند دختر لبه ی تیز چاقو را با انگشتانش لمس میکند و به دسته ی زبر و چوبی اش میرسد و لبه ی تیزش را به سمت خودش برمیگرداند .
لحظه ای شاید مرگ و شاید بزدلی دختری که خودش را کشت و شاید زارعانی که دوباره جشن میگرفتند و حتا شاید پایان اما خاطرات دختر مانند کرم در ذهنش وول میخورد و در یک ان بلند مشود و الان شاید دختری که مچش را چرخاند شایده دختری که در کلبه را باز کرد و شاید دختری که فریاد کشید و شاید دختری که انتقام گرفت و شاید دختری که چاقوی پدرش را خونین کرد ولی شاید ها شاید درست نباشد شاید او بزدل نباشد و شاید هم او قاتل نباشد شاید او دختری باشد که بخواهد زنده بماند چاقو را پرت میکند و خودش را پشت میز قایم کند زاعران که همان حالا هم در دو قدمی کلبه هستند میخندد و نزدیک و نززدیک تر میشوند دخترک دستانش را جمع میکند یاد خانواده اش میافتد همه ی شان طاعون گرفته اند از سمی که توی ابشان ریختند ولی او هم از ان اب خورد ولی زنده ماند طاعون نگرفت توی راه فرار زخمی شد و الان زنده است پس سرنوشت او زنده ماندن است سرنوشت او انتقام گرفتن است اما او نمیتواند او نمیتواند کور کورانه ادم بکشد او نمیتواند اما چاقو را برمیدارد و شاید را به تحقق میرساند فریاد میزند و به سمت زارعان خیز برمیدارد اما ناگهان رشته ی بزرگی از صاعقه به دختر میخورد و همان جا می افتد.
تاریخ: 1402/2/7
من ایستاده در غبار با شعمی نیم سوز در دستم زیر اسمانی به رنگ قیر، انتظار ندایی از پس افق های کوه های سر به فلک کشیده را میکشم که با گذر نه چندان زیاد زمان تکه های پراکنده ی امیدم را به باد می سپارد.
من با آخرین تکه ی امیدم می افتم و میگذارم باد او را با خود ببرد. پاهای نیمه لختم را در آغوش میگیرم . بعد چند ثانیه اشک هایم از ظرف لب به لب چشمانم سرازیر شد. جهان مثل سیاهی بیکران از جلوی چشمانم میگذرد و من در خلاء محو می شوم . در همان هنگام صدای سرد و خش داری در گوشم زمزمه میکند” هنگامی که ماه در آسمان پنهان و خورشید هنوز طلوع نکرده باشد و زمین در مه غلیظ خود فرو رفته باشد دریچه های زمان باز می شود و بعدی جدید به این مه بی پایان اضافه خواهد شد. اگر بخواهید از زمان و همینطور از بعد خود خارج و پا به دنیایی بینهایت بگذارید نباید فقط تماشاچی باشید برای دنیایی که هضم این به هم ریختگی طبیعت را ندارد؛ باید خنجر های یخ زده ی خود را بیرون بکشید و تن به مبارزه ی نا عادلانه اش بدهید دستتان را روی عقربه های بیرحم ساعت بگذارید “
زمان. کمیتی خارج از کنترل بشر که سال ها متمادی حالت های خود را یکی پس از دیگری بی وقته بی مکث در این دنیا به نمایش قرار داده است.
تاریخ : 1402/3/21
دستام سر شدند حس سرما از شانه هایم شزوع شد و مثل موجی پرقدرت در حال پخش شدن در کل بدنم است.
پاهای لاغرمردنی ام تنها قسمتی از بدنم است که می توانم احساس کنم .اما کمی بعد گونه های خجل شده ام را با گرمای اشک هایم حس می کنم . از پشت می افتم و سایه ام از روی این کره ی خاکی محو می شود.
کل زندگی ام ، سرنوشت ، را چاقویی بر روی گلویم می دانستم . اما برای برملا شدن این حقیقت ثانیه های زیادی خودرا به باد سپردم.
جسمم مانند یک تکه چوب بی حس شده است.اما روح باقدرتم ، در هاله ای فیروزه ای رنگ جسم جانم را ترک می کند.دیگر هیچ وابستگی به این دنیای مادی ندارم.روحم تنها مانند دو چشم ، بدنم را روی شن های سرد می بیند و برخلاف جاذبه زمین بالا و بالاتر می رود و منظره دید من کوچک و گوچکتر.
دیگر من در این دنیا وجود ندارم . با ماه آمیخته می شوم و حافظه من از شادی ها و سختی خای زندگی پاک می شودو کوله بار روحم راهی جسمی تازه نفس می شود.
به امید زنده هایی که زندگی می کنند.
تاریخ: 1403/4/1
در سرزمین قلبم پشت انبوهی از بوته های خارو خاشاک که خشم مانند زمین لرزه ای کوتاه و ریز خودش را از اعماق خاک های مرطوب بیرون می کشد ، تا احساساتم به زیر کوه می رسد ، دستان آتشینش را روی کوه می گذارد.کمی بعد کوه منفجر می شود و گدازه هایی از درد،حسرت، گذشته هیچ و پوچم و آینده ای هیچ تر از گدشته ام بیرون می ریزند و درختان نارگیل و بوته های توت فرنگی خوشی را می سوزاند و به سمت پایین دامنه حرکت می کند.
گدازه های آتشین روی دشت های خشکیده قلبم سراریز می شود و زمین ترک خورده را می پوشاند. همه چیز می سوزد.حتی بوته های دور سرزمین. حالا هیچ چیز پنهان نیست.
چشم هایم پر می شود، بغض در گلویم گیر کرده و مدام پلک می زنم. بغضم را قورت می دهم تا بتوانم در چند ثانیه ای بوته تی خار بکارم ولی نمی شود.دیگر نمی شود.لب هایم می لرزد و باران غم در قلیم شروع می شود و مانند مرحمی رری گدازه ها و زمین گرم می ریزد. از همه جا بخار بلند می شودو قلبم در مه گمراه کننده ای گیر می کند. فضایی سفید و بی انتها در قلبم .پابرهنه بودم به پاهای خون آلودم دستی کشیدم و تا می توانستم دویدم.
دویدم راه فراری پیدا کنم . ناگهان پایم به سنگی گیر کرد و افتادم . و آن سنگ امید بود.