تاریخ: 1403/10/9
غم مانند پارچه ای حریر به دور واقعیت می پیچد و می پیچد . تا جاییکه واقعیت پنهان می شود و تنها رگه های توهم زیر نور مهتاب خودنمایی می کنند.توهم شیرینی غیر قابل تصوری بعد از غم دارد. شیرینی زنده بودن خانواده داشتن . فقط برگشتن به دو روز پیش. فقط 48 ساعت پیش ، فقط 2880 دقیقه پیش، فقط1،728،000 ثانیه پیش.
باد تندی می وزد و زمان را مانند دانه های شن با خود می برد . تندتر از قبل و خشمگین تر از قبل و خود را به زور از هاله های نارنجی رنگ بین دو کوه بالا می کشد. زارعان که همپنان به دنبال ردپای خونین دخترک هستند لحظه ای می ایستند و به کلبه ای پوسیده در جنگل نگاهی می اندازند و پوزخندی می زنند.
غم،خشم و شادی و خوشبختی که در گذشته دفن شده اند ،سرزنش ، حس سوختن و قلبی که داشته از سینه جدا می شد ، دخترک را مجبور به برداشتن چاقوی دسته چوبی کنتر دستش کرد.
شاید برای فرار از غم ساده ترین راه حل رها کردن باشد.اما تنهاترین نیست، بهترین نیست ولی برای دخترکی که حوادث غیر معمولی را تجربه کرده بود معمول ترین راه حل بود . جنگیدن یا رها شدن …
Category: رویاهای ناتمام
تاریخ: 1403/8/18
صاعقه همچون تازیانه به بدنه اسمان میخورد و ابر های بارانزا از درد گریه میکردند و باران همینطور شدت میگرفت ابرها جلوی نور سو سو کشان ستارگان را گرفته بودند و اسمان جنگل در تاریکی مبحوس شده بود حالا فرقی نمیکرد چه کسانی میتوانند ببینند و چه کسانی نمیتوانند مردمانی روستا نشین که تا گردن زیر خرفاتشان غرق شده بودند سحر شده بودند انها فقط میخواستند اخرین ساحره ی روستایشان را هم بکشند انها نمیخواستند زن و بچههایشان را در همچین شبی تنها بگدارند نمیخواستند تا این حد خطر کنند و وارد جنگل شوند ولی این تاوانی بود که برای قتل باید میدادند پس جنگل هم صدای انها را شنید و خشمشان را چندین برابر کرد
در فضای نسبتا بازی کمی به سمت شمال که با درختان سرو و کاج احاطه شده بود کلبه ی جنگلی در اثنای زمین گل الود به چشم میخورد روی سقف کلبه علف هرز رشد کرده بود روی پنچره ها افتاده بود از لای شیار های ریز کلبه شبدر چهار برگ رشد کرده بود کلبه انقدر کوچک بود که یک ادم بزرگ باید سرش را خم میکرد که از در عبور کند و میتوانست با پنچ قدم داخل را بگردد و دوباره به در برسد انگار که ان کلبه برای بچه ها درست شده بود .
شب بود اما در تاریکی شب هنوز رنگ های بنفش و زرد و نارنجی که روی زمین ریخته شده بودند به چشم میخورد هنوز تفنگ های ابپاش که گوشه ای رها شده بودند به چشم میخورد سبزی های کوهی و الو های جنگلی که روی میز گردی بود هم به چشم میخورد و چاقوی دسته چوبی حکاکی شده ای هم به چشم میخورد همه ی این ها به چشم میخورد
اما زجه های دخترک شنیده میشد بوی خون از روی پیرهنش به مشام میرسید و درد بی پایان او هم حتی از پشت دیوار ها لمس میشد صدای پای مردمان بیشتر از زمین قلب دخترک را میلرزاند ان شب با همان باران سیل اسا زمین های تازه شخم خورده را خراب نشد رود ها طغیان نکردند انگار قطرات باران فقط در زمین های گلی فرو میرفتند اما همیشه اینطور نبود با وجود زمین های ترس باران غم با ترس امیخته نمیشد از بین نمیرفت بیشتر میشد شاید باران غم انقدر میبارید که سد های امید هم در هم میشکست شاید دختری تنها در کلبه دستانش را روی زمین سرد میکشید و دنبال چاقو ی دسته زبرش میگشت ایا او میخواست از جنگ دست بردارد یا میخواست برای زندگی تباه شده اش بجنگد هیچکس نمیداست که ولی آن شب ان جنگل و ان اتفاقات از یک دخترک میتوانست یک بزدل و ترسو بسازد و یا یک جنگجویی که برای زندگی اش میجنگد انتخاب با خودش بود سر تیز به سمت مردمانی که خانواده اش را کشته بودند فقط برای اینکه نابینا بودند و یا انتخابی راحت تر سریع تر برای پایان دادن به درد هایش به رنج هایش به غم هایش حتا برای خاتمه دادن زندگی اش سر تیز به سمت قلب خودش.
همیچی در فاصله ی بین زندگی و مرگ بی معنی میشود انگار که مرگ احساسات را سر میکند منجمدشان میکند و در اخر در خود حل میکند دختر لبه ی تیز چاقو را با انگشتانش لمس میکند و به دسته ی زبر و چوبی اش میرسد و لبه ی تیزش را به سمت خودش برمیگرداند .
لحظه ای شاید مرگ و شاید بزدلی دختری که خودش را کشت و شاید زارعانی که دوباره جشن میگرفتند و حتا شاید پایان اما خاطرات دختر مانند کرم در ذهنش وول میخورد و در یک ان بلند مشود و الان شاید دختری که مچش را چرخاند شایده دختری که در کلبه را باز کرد و شاید دختری که فریاد کشید و شاید دختری که انتقام گرفت و شاید دختری که چاقوی پدرش را خونین کرد ولی شاید ها شاید درست نباشد شاید او بزدل نباشد و شاید هم او قاتل نباشد شاید او دختری باشد که بخواهد زنده بماند چاقو را پرت میکند و خودش را پشت میز قایم کند زاعران که همان حالا هم در دو قدمی کلبه هستند میخندد و نزدیک و نززدیک تر میشوند دخترک دستانش را جمع میکند یاد خانواده اش میافتد همه ی شان طاعون گرفته اند از سمی که توی ابشان ریختند ولی او هم از ان اب خورد ولی زنده ماند طاعون نگرفت توی راه فرار زخمی شد و الان زنده است پس سرنوشت او زنده ماندن است سرنوشت او انتقام گرفتن است اما او نمیتواند او نمیتواند کور کورانه ادم بکشد او نمیتواند اما چاقو را برمیدارد و شاید را به تحقق میرساند فریاد میزند و به سمت زارعان خیز برمیدارد اما ناگهان رشته ی بزرگی از صاعقه به دختر میخورد و همان جا می افتد.
Category: رویاهای ناتمام
تاریخ: 1402/2/7
من ایستاده در غبار با شعمی نیم سوز در دستم زیر اسمانی به رنگ قیر، انتظار ندایی از پس افق های کوه های سر به فلک کشیده را میکشم که با گذر نه چندان زیاد زمان تکه های پراکنده ی امیدم را به باد می سپارد.
من با آخرین تکه ی امیدم می افتم و میگذارم باد او را با خود ببرد. پاهای نیمه لختم را در آغوش میگیرم . بعد چند ثانیه اشک هایم از ظرف لب به لب چشمانم سرازیر شد. جهان مثل سیاهی بیکران از جلوی چشمانم میگذرد و من در خلاء محو می شوم . در همان هنگام صدای سرد و خش داری در گوشم زمزمه میکند” هنگامی که ماه در آسمان پنهان و خورشید هنوز طلوع نکرده باشد و زمین در مه غلیظ خود فرو رفته باشد دریچه های زمان باز می شود و بعدی جدید به این مه بی پایان اضافه خواهد شد. اگر بخواهید از زمان و همینطور از بعد خود خارج و پا به دنیایی بینهایت بگذارید نباید فقط تماشاچی باشید برای دنیایی که هضم این به هم ریختگی طبیعت را ندارد؛ باید خنجر های یخ زده ی خود را بیرون بکشید و تن به مبارزه ی نا عادلانه اش بدهید دستتان را روی عقربه های بیرحم ساعت بگذارید “
زمان. کمیتی خارج از کنترل بشر که سال ها متمادی حالت های خود را یکی پس از دیگری بی وقته بی مکث در این دنیا به نمایش قرار داده است.
Category: رویاهای ناتمام
تاریخ : 1402/3/21
دستام سر شدند حس سرما از شانه هایم شزوع شد و مثل موجی پرقدرت در حال پخش شدن در کل بدنم است.
پاهای لاغرمردنی ام تنها قسمتی از بدنم است که می توانم احساس کنم .اما کمی بعد گونه های خجل شده ام را با گرمای اشک هایم حس می کنم . از پشت می افتم و سایه ام از روی این کره ی خاکی محو می شود.
کل زندگی ام ، سرنوشت ، را چاقویی بر روی گلویم می دانستم . اما برای برملا شدن این حقیقت ثانیه های زیادی خودرا به باد سپردم.
جسمم مانند یک تکه چوب بی حس شده است.اما روح باقدرتم ، در هاله ای فیروزه ای رنگ جسم جانم را ترک می کند.دیگر هیچ وابستگی به این دنیای مادی ندارم.روحم تنها مانند دو چشم ، بدنم را روی شن های سرد می بیند و برخلاف جاذبه زمین بالا و بالاتر می رود و منظره دید من کوچک و گوچکتر.
دیگر من در این دنیا وجود ندارم . با ماه آمیخته می شوم و حافظه من از شادی ها و سختی خای زندگی پاک می شودو کوله بار روحم راهی جسمی تازه نفس می شود.
به امید زنده هایی که زندگی می کنند.
Category: رویاهای ناتمام
تاریخ: 1403/4/1
در سرزمین قلبم پشت انبوهی از بوته های خارو خاشاک که خشم مانند زمین لرزه ای کوتاه و ریز خودش را از اعماق خاک های مرطوب بیرون می کشد ، تا احساساتم به زیر کوه می رسد ، دستان آتشینش را روی کوه می گذارد.کمی بعد کوه منفجر می شود و گدازه هایی از درد،حسرت، گذشته هیچ و پوچم و آینده ای هیچ تر از گدشته ام بیرون می ریزند و درختان نارگیل و بوته های توت فرنگی خوشی را می سوزاند و به سمت پایین دامنه حرکت می کند.
گدازه های آتشین روی دشت های خشکیده قلبم سراریز می شود و زمین ترک خورده را می پوشاند. همه چیز می سوزد.حتی بوته های دور سرزمین. حالا هیچ چیز پنهان نیست.
چشم هایم پر می شود، بغض در گلویم گیر کرده و مدام پلک می زنم. بغضم را قورت می دهم تا بتوانم در چند ثانیه ای بوته تی خار بکارم ولی نمی شود.دیگر نمی شود.لب هایم می لرزد و باران غم در قلیم شروع می شود و مانند مرحمی رری گدازه ها و زمین گرم می ریزد. از همه جا بخار بلند می شودو قلبم در مه گمراه کننده ای گیر می کند. فضایی سفید و بی انتها در قلبم .پابرهنه بودم به پاهای خون آلودم دستی کشیدم و تا می توانستم دویدم.
دویدم راه فراری پیدا کنم . ناگهان پایم به سنگی گیر کرد و افتادم . و آن سنگ امید بود.
Category: رویاهای ناتمام
نفس های تو خالی ام با باد سردی که گونه هایم را نوازش می کند، همراه می شود. صدای موچ ها که با قدرت و شجاعت در دریا فرو می روند با گوش هایم بازی می کند و در لاله های گوشم سر می خورد. روی تپه ای از ماسه های سرد نشسته ام و چشم از بازتاب ماه در آب که گاه پیدا و پنهان می شود برنمی دارم.
دستم را برای پیدا کردن صدف های پلنگی زیر شن های سرد و نمناک می برم و با دست دیگرم موهای شرابی را از صورتم کنار می زنم و در شب نا پیدا به مه غلیظی که با شروع طوفان گسترش می یابد خیره می شوم.
—– —– در حد 25 کلمه ادامه بده
Category: بالهای پرواز
پیرزن با هیکل عریضش که یک سوم خیابان را اشغال کرده بود در خیابان های تنگ و تاریک که نور مهتاب شب بهار روشنایی کمی به آن می داد قدم می زد. نورهای سوسوزنان مشعل ها ی خیابان را از پایین آسمان شبیه کرم ابریشم نشان می داد . گام های سنگین پیرزن ترس را بر دل فروشندگان بازار سیاه می انداخت. بازاری که اجناسی که در آن فروش می رفت سفیدتر از اسم بازارش بود. مکانی برای فروش موهایی به سفیدی برف، دندان های به زیبایی مروارید، قلب های سرد اما تپنده.
بازاری که خریدارانش افراد مرفه بودند که برای خرید آنچه در بازارهای عادی پیدا نمی شود به آنجا می رفتند. دقیفا دو کوچه پایین تر از خیابان اصلی بازار ، افراد فقیر داخل اتاقک های که تنها با نور شمع روشن شده بود می رفتند و جراحان یا بگویم شکارچیان بازار دندان هایشان را در می آوردند،موهای سام ها را قیچی می کرند و اندام های داخلی بدن گرسنگان را خارج می کردند. برخی از آنها می مردند و دیگران که شانس می آورند پول را می گرفتند و چند روز بعد به دلیل عفونت می مردند.
اما امشب پیرزنی در بازار بود که نه فروشنده بود و نه خریدار ….
…..ادامه بده ….؟؟؟؟
Category: بالهای پرواز
فهرست
1)طرح “ کتابخانهای در دل بانک “ – (به روایت پونه) 3
1-4) کتاب های بال دار در شعب سیار. 4
1-5) بازیگران در این افسانهی واقعی.. 4
1-7) ارتباط طرح با اهداف توسعه پایدار سازمان ملل. 5
3)بانک در اکوسیستم کتابخوانی. 9
4)اکوسیستم کتابخانه در دل بانک و بازیگران … 10
5 ) مدل مفهومی طرح کتابخانه ای در دل بانک.. 12
داستان من
من پونهام، دختر پانزدهسالهای که دلش با کتابها پرواز میکند. برای من، کتاب نه فقط ورقی از کاغذ، که بالی جادویی است که مرا از زمین به آسمان می برد. اما در سرزمینی که من در آن زیستهام، هنوز کودکانی هستند که بالی ندارند و یا بالهایشان شکسته است.
من باور دارم که نبود فرصت برای دانستن، تنها یک سد موقت است و یکی از جادوییترین واقعیت ها برای شکستن این سد، این است که همه کودکان با دانایی دست دهند و از مسیرهای تازهای که زندگی میتواند داشته باشد؛ باخبر شوند و خواندن جادوی زندگی روزمره شان باشد.
بانکها سخن از طلا و نقره میگویند، اما من میدانم شما میتوانید گنجینهای جادویی بسازید؛ سرمایهای از انسانها و دلهای پرشور، نسلی که کتاب را چون شمشیری نورانی در دست میگیرد و با دانایی جهان را روشن میکند.
من پونهام؛ خوانندهای که در دنیای داستانها پرسه میزند و نویسندهای که قلمش هنوز در جستجوی
افسانه های حقیقت است.
از شما میخواهم بالهای پرواز من و هم نسلی هایم باشید که هنوز به آسمان نرسیدهاند؛ بالهایی برای رسیدن به دنیایی که در آن کتابها نه تنها خوانده میشوند؛ بلکه زندگی را با آگاهی و جادو پیوند می زند.
1) طرح “ کتابخانهای در دل بانک “ – (به روایت پونه)
روزی روزگاری، میان دفترها و دستگاههای بانکی، جرقهای کوچک در ذهن من روشن شد.
با خود اندیشیدم:
اگر در کنار سکه و ثروت ، دانایی هم جریان داشته باشد چه میشود؟
و همان جرقه، آرامآرام به رویایی بزرگتر تبدیل شد:
رویای کتابخانهای در دل بانک کشاورزی — جایی که سرمایه و اندیشه در کنار هم رشد کنند،
و از دل دانایی، ثروتی ماندگارتر از طلا پدید آید.
1-2) فلسفهی طرح
این طرح برای کودکان و نوجوانانی است که فردا، کارآفرینان، دانشمندان و صاحبان کسبوکار خواهند بود. اگر پیوند آنها از امروز با بانک کشاورزی شکل گیرد، این ارتباط تنها مالی نخواهد بود، بلکه ریشهدار و فرهنگی است ؛ رابطهای از جنس اعتماد، دانایی و احساس تعلق. چنین پیوندی، نسلی میسازد که نهتنها سپردهگذار سرمایه، بلکه سپردهگذار اندیشه و نوآوری است.
1-2)آغاز ماجرا
در هر شعبه از بانک کشاورزی، میتوان گوشهای آرام برای کتابها آفرید؛ قفسههایی که بوی کاغذ و دانش میدهند، و میزهایی که روی آنها گفتوگو، یادگیری و دوستی شکل میگیرد.
مردم ، کودکان ،نوجوانان وقتی برای کار بانکی میآیند، میتوانند لحظهای کنار این قفسهها بایستند، کتابی ورق بزنند، لبخندی بزنند و شاید فکری نو در ذهنشان جوانه بزند.
گاهی هم بانک میتواند در این فضا، رویدادهای فرهنگی و کارگاههای کوچک برگزار کند ،
جایی که کودکان و نوجوانان، با جهان کتاب و راه های خوب زیستن آشنا شوند.
1-3) بانک دانای دیجیتال
بانک کشاورزی میتواند بخشی تازه در برنامهها و سامانههای خود بیافریند: کتابخانهی دیجیتال دانایی. جایی که کتابهای صوتی و تصویری، درسها و داستانهای الهامبخش برای همه، بهویژه نوجوانان در سراسر ایران، در دسترس باشد. حتی می توان به کتابخانه های آنلاین دیگر هم پیوند خورد
در این کتابخانهی دیجیتال، هر صفحه، پلی است میان دنیای امروز و آینده.
آنجا که فناوری و فرهنگ در کنار هم مینشینند و دانایی چون نوری بر مسیر زندگی میتابد.
1-4) کتاب های بال دار در شعب سیار
در روستاها و شهرهای کوچک، که شعب سیار مستقر می شود میتوان رویاهای ناتمام کتاب را با کاروان بانک کشاورزی به حرکت درآورد. ماشینهایی سبز و سفید که پر از کتاب و لبخندند،
و از شهری به شهر دیگر میروند تا بذر دانایی را بکارند .
مردم میتوانند کتابهایشان را هدیه کنند، و این چرخهی مهربانی را زنده نگه دارند.
1-5) بازیگران در این افسانهی واقعی
بانک کشاورزی:
- ایجاد فضاهایی برای کتابخانههای کوچک در شعب.
- طراحی و راهاندازی کتابخانهی دیجیتال در بستر بانکداری نوین.
- پشتیبانی از کتابخانه بالدار در شعب سیار مناطق کمبرخوردار.
- همکاری با نهادهای فرهنگی و آموزشی برای گسترش فرهنگ مطالعه.
مردم و مشتریان بانک:
- اهدای کتاب، مشارکت در برنامههای فرهنگی و ترویج کتابخوانی.
- تقویت حس تعلق و اعتماد از طریق حضور در فعالیتهای فرهنگی بانک.
کودکان و نوجوانان:
- حضور در رویدادها، کارگاهها و برنامههای آموزشی.
- رشد مهارتهای خلاقیت، تفکر و یادگیری.
- آشنایی با بانک کشاورزی بهعنوان همراهی برای آیندهای روشن.
6-1) پایان، یا آغاز؟
شاید در نگاه اول، این طرح تنها دربارهی کتاب باشد، اما در حقیقت دربارهی آینده است ؛
آیندهای که در آن، بانکها نه فقط نگهبان دارایی، بلکه نگهبان اندیشه و فرهنگاند.
در این داستان، بانک کشاورزی همان درخت کهنی است که ریشه در خاک مهربانی دارد،
و شاخههایش به سوی آسمان دانایی گسترده است. کودکان و نوجوانان، جوانههای تازهی این درختاند، که روزی خود سایه و ثمر خواهند داد.
و من، پونه، با رویای کوچک اما پرامید خود، باور دارم:
اگر کتاب و بانک کنار هم بنشینند، فردایی روشنتر برای ایران ساخته خواهد شد.
1-7) ارتباط طرح با اهداف توسعه پایدار سازمان ملل
حلقه هایی نامرئی از نور و دانش که سرزمین را به سوی آرمانهای بزرگی هدایت میکرد:
| آموزش باکیفیت | در سرزمینی نهچندان دور، شهری بود که مردمش تشنه دانایی و قصههای جهان بودند. بانکها، نه تنها محلی برای نگهداری سرمایهها، بلکه پلهایی برای انتقال دانش شدند؛ با ایجاد کتابخانهها و دسترسی دیجیتال به کتابها، بانکها به تقویت آموزش مستمر و باکیفیت در جامعه کمک کردند. |
| کاهش نابرابری | بانکها با ایجاد کتابخانههای محلی و ارائه دسترسی دیجیتال به کتابها، شکافهای فرهنگی و آموزشی را کاهش دادند و فرصتی برابر برای یادگیری در همه نقاط شهر فراهم کردند. حتی کسانی که از مراکز آموزشی دور بودند، میتوانستند به دنیای کتاب دست یابند. |
| صلح، عدالت و نهادهای قوی | با حمایت بانکها از فعالیتهای فرهنگی و کتابخوانی، جامعهای شکل گرفت که آگاهتر، مشارکتجوتر و مسئولیتپذیرتر بود. هر صفحه کتاب، سرمایه اجتماعی را افزایش میداد و نهادهای دموکراتیک و عدالتمحور در این شهر، مستحکمتر میشدند. |
| رشد اقتصادی و اشتغال شایسته | بانکها با سرمایهگذاری در صنعت نشر و توسعه کتابهای دیجیتال، فرصتهای شغلی جدید خلق کردند؛ از چاپ و نشر گرفته تا فناوری دیجیتال، جوانان و خلاقان میتوانستند در مسیر رشد اقتصادی مشارکت کنند. |
| مشارکت برای تحقق اهداف | ورود بانکها به اکوسیستم کتابخوانی نمونهای از همکاری بین بخش خصوصی و نهادهای فرهنگی بود. این مشارکت، نشان داد که وقتی بانکها و سازمانهای فرهنگی دست به دست هم میدهند، تحقق به هدفهای جهانی نزدیکتر و ملموستر میشود.
|
3-8) یادداشت پونه
این داستان، از دل رویاهای من زاده شد. رویای کتابهایی که در دل بانک کشاورزی جا میگیرند
و هر صفحهشان پیوندی است میان کودکی و آیندهای روشن.
اما میدانم که دنیای بانکها و کسبوکارها، زبان دیگری دارد؛ زبانی دقیق، رسمی و برنامهمحور.
برای همین از مادرم خواستم تا طرح مرا به زبان استاندارد کسبوکار بازنویسی کند، تا رویای کوچک من، بتواند در دنیای بزرگ تصمیمها و طرحهای اجرایی نیز شنیده شود.
من از دل خیال و احساس گفتم، او از دل تجربه نوشت. و حالا این دو زبان، در کنار هم،
داستان «کتابخانهای در دل بانک» را کامل میکنند؛داستاانی که از تخیل آغاز شد و میخواهد به واقعیت تبدیل شود.
2) تعریف مساله
در کشور ما، عادت به کتابخواندن جایگاه قدرتمندی ندارد( 13-30 دقیقه در روز) و این مسئله ریشه بسیاری از چالشهای آموزشی و فرهنگی است. در ایران فقر تنها به کمبود منابع مالی محدود نمیشود؛ فقر دانایی نیز بخش قابلتوجهی از مشکلات جامعه ما را شکل میدهد. متأسفانه کودکان و نوجوانان بسیاری هرگز فرصت کافی برای آشنایی با کتابها و تجربه خواندن عمیق را پیدا نمیکنند. در کنار دسترسی نابرابر به منابع کتابی، شکاف دیجیتال-فرهنگی و گرایش به محتوای فوری و سطحی، عادت به مطالعه عمیق را کمتر کرده است.
توجه و تقویت اکوسیستم کتابخوانی در کشور ، علاوه بر اینکه پاسخی به این بحران فرهنگی و اقتصادی است، میتواند مسیر توسعه پایدار جامعه را نیز هموار کند. از طریق دسترسی گسترده به کتاب، چه به شکل فیزیکی و چه دیجیتال، میتوان کیفیت آموزش را افزایش داد، شکافهای فرهنگی ، مهارتی و آموزشی را کاهش داد و زمینهساز رشد اقتصادی و مشارکت اجتماعی شد.
3) بانک در اکوسیستم کتابخوانی
ورود بانک به اکوسیستم کتابخوانی، علاوه بر کاهش فقر دانایی و تقویت سرمایه انسانی، میتواند نقش بانک را در سطح داخلی و بینالمللی بهعنوان یک نهاد توسعهای فرهنگی و آموزشی تثبیت کند و همسو با اهداف توسعه پایدار سازمان ملل، جایگاه آن را در جامعه و صحنه جهانی ارتقا دهد.
در سطح داخلی
- ارتقای مسئولیت اجتماعی (CSR) و ایفای نقش توسعهای فرهنگی و آموزشی.
- برندسازی فرهنگی و ایجاد ارتباط مثبت با عموم مردم از طریق فعالیتهای فرهنگی و آموزشی.
- توانمندسازی جامعه محلی و کاهش شکاف دانایی در مناطق شهری و روستایی.
- افزایش اعتماد و نزدیکی مشتریان به بانک از طریق اقدامات معنادار فرهنگی.
- جذب مشتریان جدید : فعالیتهای فرهنگی مثل کتابخانه در شعب، جلسات معرفی کتاب و برنامههای آموزشی، مردم را به شعب جذب میکند و فرصت تبدیل بازدیدکنندهها به مشتریان واقعی را ایجاد میکند.
در سطح بین المللی
- ایفای تعهد بانک به اهداف توسعه پایدار سازمان ملل و مسئولیت اجتماعی جهانی.
- ارتقای جایگاه بانک در سطح جهانی بهعنوان نهادی فرهنگی و توسعهای، نه صرفاً اقتصادی.
- فرصت همکاری با نهادها و سازمانهای بینالمللی در پروژههای فرهنگی و آموزشی.
- تقویت تصویر برند بانک بهعنوان یک بازیگر تأثیرگذار در توسعه اجتماعی و فرهنگی، هم در داخل و هم در صحنه جهانی.
4) اکوسیستم کتابخانه در دل بانک و بازیگران
“ کتابخانه در دل بانک” ابتکاری در حوزه مسئولیت اجتماعی و همسو با اهداف توسعه پایدار سازمان ملل است که شعب بانکی و کانالهای دیجیتال را به بستر دسترسی عادلانه به کتاب و عدالت آموزشی تبدیل میکند. این طرح با ایجاد کتابخانههای کوچک در شعب شهری، روستایی و سیار و برگزاری کارگاه ها و گردهمایی ها در مناطق محروم و شهری (به فراخور نیاز منطقه و امکانات شعبه ) ، و همچنین کتابخانه آنلاین در اپلیکیشن بانک، شکاف دانایی میان مناطق محروم و برخوردار را کاهش داده و جایگزینی برای محتوای سطحی موجود شبکه های اجتماعی فراهم میآورد.
مردم میتوانند کتابهای خود را اهدا کنند؛ اقدامی که حس نوعدوستی و مشارکت اجتماعی را تقویت کرده و اعتماد به بانک را بهعنوان نهادی همراه مردم افزایش میدهد.
افزون بر آثار اجتماعی، این طرح فرصت برندینگ قدرتمندی برای بانک فراهم میسازد و نسل جوان – مشتریان آینده و کارآفرینان فردا – را با هویت فرهنگی بانک پیوند میدهد..
4-1) نقش هر بازیگران
- بانک
- تخصیص فضا در شعب برای کتابخانههای کوچک و ایونتهای کتابخوانی
- توسعه بخش «کتابخانه دیجیتال» در اپلیکیشن بانکی
- پشتیبانی مالی و لجستیکی از کتابخانههای سیار در مناطق محروم
- هماهنگی و نظارت بر اجرای طرح و ارتباط با نهادهای فرهنگی
- تبلیغ و جمع آوری کتاب های اهدایی و مشارکت مردمی
- ایجاد هویت برند فرهنگی و مردمی برای بانک
- مشتریان بانک ( عموم مردم)
- اهدای کتابهای شخصی برای گردش در شبکه کتابخانهها
- مشارکت در رویدادهای کتابخوانی و فعالیتهای فرهنگی شعب
- تقویت حس همدلی و ایجاد جریان اجتماعی کتابخوانی
- کودکان و نوجوانان (نسل آینده مشتریان)
- بهرهمندی از دسترسی آسان به کتابهای متنوع (حضوری و آنلاین)
- رشد عادت کتابخوانی و آشنایی با منابع معتبر دانش(آموزشی و کمک درسی و داستانی و مهارتی)
- مشارکت در رویدادهای خلاق مثل مسابقات کتابخوانی، خلاصهنویسی یا تولید محتوای مرتبط
- فراهم شدن فرصت برای تبدیل به مشتری بانک
- کارکنان شعب بانک
- نقش تسهیلگر: معرفی کتابخانه به مشتریان و تشویق به مشارکت
- اهدا کننده کتاب
- مدیریت بخش کتابخانه کوچک شعبه
- همکاری در برگزاری ایونتهای محلی کتابخوانی
- نهادهای فرهنگی و آموزشی (کتابخانههای عمومی، مدارس، NGOها)
- تأمین بخشی از کتابها یا منابع دیجیتال
- همکاری در برنامههای کتابخوانی و کارگاههای آموزشی
- مشاوره در انتخاب منابع مناسب برای کودکان و نوجوانان
در این اکوسیستم، هیچ بازیگری تنها گیرنده یا دهنده نیست؛ هر کس بخشی از چرخهی آفرینش، تبادل و گسترش دانایی است. بانک بستر را فراهم میکند، مردم با اهدای کتاب و مشارکت چرخه را زنده نگه میدارند، کودکان و نوجوانان آن را به تجربه و تخیل تبدیل میکنند، و نهادهای فرهنگی به آن غنا میبخشند. به این ترتیب، مسئولیت اجتماعی بانک به یک حرکت جمعی و الهامبخش بدل میشود.
5) مدل مفهومی طرح کتابخانه ای در دل بانک
Category: ایدههای نو
به نام دانایی که جهان را روشن میکند
جناب آقای متقی نیا
مدیر عامل محترم بانک کشاورزی
با سلام و احترام ؛
. چند وقت پیش که بیرون رفته بودم ، در یک شعبه بانک ملی، ایستگاهی دیدم که به آن “کتابخوانی دیجیتال” می گفتند ؛ بهمراه چند طبقه کتاب فیزیکی در کنارش. من برای اولین بار توانستم با یک دستگاه کوچک، به دنیایی از کتابهای متنوع و جالب دسترسی پیدا کنم.
همان جا فکری در ذهنم جرقه زد .چرا بانک کشاورزی – بانکی که مادرم در آن کار میکند و در سراسر ایران ریشه دوانده – نتواند بانکی باشد که در دل هر شعبهاش، دانایی نفس میکشد؟
من پونه بهنام هستم، پانزدهساله، و همیشه به این فکر میکنم که اگر در کنار پول و ثروت ، کتاب و اندیشه هم جریان پیدا کند، چه دنیای متفاوتی خواهیم داشت. اگر هر کودک در روستا یا شهر کوچک بتواند در شعبهای از بانک کشاورزی، کتابی ورق بزند، لبخند بزند و رویایی تازه در دلش جوانه بزند، جایی برای نوجوانان که در آن کتابهای خوب و سالم بخوانند، در فضای مجازی با دوستان خود از شهرهای دیگر حلقههای کتابخوانی بسازند و با امید و دانایی، آیندهای روشنتر را تصور کنند. آنوقت بانک کشاورزی فقط نگهبان سرمایه نخواهد بود، بلکه نگهبان اندیشه و آینده سرزمین مان خواهد شد.
من باور دارم این طرح، هم برای مردم و هم برای بانک سود دارد: برای مردم، چون کتاب و آموزش در دسترسشان قرار میگیرد. برای بانک، چون پیوندی عاطفی و فرهنگی با نسل جوان و خانوادهها میسازد؛نسلی که مشتریان و کارآفرینان فردای همین سرزمین خواهند بود.
به نظر من این فقط آغاز ماجراست. بانکها، نهادهای فرهنگی، مدارس و حتی مردم باید کنار هم باشند. چون آینده را کسی به تنهایی نمیسازد؛ آینده، همکاری است.
من میدانم شاید رویای من هنوز کوچک باشد، اما هر درخت بزرگی روزی از بذر کوچکی آغاز شده است
شاید روزی، وقتی از کنار یکی از شعب بانک کشاورزی رد میشوم، کودکی را ببینم که کتابی در دست دارد و با لبخند میگوید: “من این کتاب را از بانک گرفتم و می خواهم با آن پرواز کنم .“
آن روز، بانک کشاورزی نهفقط بانک پول، که بانک دانایی خواهد بود.
با سپاس از وقتی که برای خواندن رویای من گذاشتید،
با آرزوی روزی که کتاب و آگاهی و بانک، بالهای یک پرواز باشند.
پونه بهنام
Category: ایدههای نو
به گزارش روابط عمومی باشگاه پاس، تیم والیبال دختران پاس که منتخب آکادمی والیبال همین باشگاه نیز می باشد با حضور در مسابقات مینی والیبال دختران استان تهران توانست مقام سومی را از آن خود کند.
در این دوره از مسابقات 66 تیم از استان حضور داشتند که در 22 گروه 3 تیمی دسته بندی شده و به رقابت با یکدیگر پرداختند.
شاگردان خزائی که از دل آکادمی والیبال دختران پاس سر بر آورده بودند توانستند با پشت سر گذاشتن حریفان خود و فقط یک شکست در مرحله گروهی مدال برنز این تورنمت را کسب کرده و پنج تن از آنان نیز به تیم منتخب استان تهران راه پیدا کنند.
منبع: باشگاه پاس


